شروع به دیدن فیلم آخرین دیدار با بانو مرضیه کردم. فیلم در فضایی کم نور است. نور کم و فضای بسته یک غروب سرد پاییزی را به خاطرم می آورد. اطاقی که به بیرون راه ندارد و روی میز وسایل شخصی یا بهتر بگویم تمام وسایل شخصی یک نفر قرار دارد.
چرا فضای فیلم مرا به سوی یک فضای سرد پاییزی می برد؟ بانو مرضیه که یک زندگی بسیار زیبا و افتخار آفرین داشت و می دانم که این زندگی هرگز به غروب نخواهد رسید. نوری که همواره می تابد. پس چرا چنین فضایی را حس می کنم؟
فیلم از نیمه گذشته است. نفس کشیدن برایم بسیار مشکل شده است. بغضی که سالها در من خفته است گلویم را می فشارد و نمیگذارد نفس بکشم. محیط بسیار تنگتر شده است. می خواهم فیلم را نگاه دارم و از اطاق بیرون بروم و در یک فضای باز نفسی تازه کنم. ولی نمی توانم و خودم را در آن اطاق می بینم. اطاقی که به بیرون راه ندارد.
زمان و مکان تغییر کرده است. دیگر در اطاق و کنار کامپیوتر خودم نیستم. در فضای بیمارستان هم نیستم. خودم را کنار دیوار با چشمهایی بسیار حیرت زده می یابم. بوی اطاق آشناست. بله اینجا اطاق مسجد بند ۲ پایین اوین است. و یک بعدازظهر سال ۶۰. اسم مجاهدی را با تمام وسائل صدا کرده اند. او را برای اعدام می برند. فرد اعدامی در آخرین لحظاتی که در اختیار دارد می خواهد به سرعت برای ما بگوید که بر سر موضع است. و در مقابل چشمهای اشکبار من بوضوح می بینم که مجاهد سعی بر آن دارد هر چه دارد در زمان کوتاه آنرا به مجاهد دیگر که او را در آغوش گرفته انتقال دهد.
فیلم با صدای بانو مرضیه مرا به زمان حال برگرداند. مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم.
عبدی هزارخانی